آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

قصه یلدا

یلدا قصۀ بانوی گیس بلندیه که سیاهی و بلندیِ موهاش، مثل شب، همه جا رو می گیره و وقتی به تار موهای کمندش میاویزی تا دلبرانه روش رو به سمتت برگردونه، به یه صورت قرص ماهی می رسی که مثل صبح برفیِ اول زمستون سپید و نورانیه. + فردا شب گرد آتیش جمع می شیم و تا صبح بیدار می مونیم تا اهریمنِ پلید از بلندی و سیاهیِ شب برای آسیب رسوندن به خوشبختیمون استفاده نکنه. هندوانه ای و اناری و آجیلی و تفالی به حافظ و... جای عزیزانم  حسابی خالیه فردا. ...
30 آذر 1391

ماجرای تهران و تب

تهران اومدن ما هم حکایتی شده واسه خودش، اصلا" اومدیم تهران که آرام رو ببریم دکتر، دکتر مورد نظر ( دکتر اشرفی ) به این زودی بهمون نوبت نمی داد، یه دکتر آشنا( دکتر صفا)  پیدا کردیم  و معرفمون شدن تا دکتر مورد نظر( دکتر اشرفی) بین مریض حاضر بشه ما رو بپذیره، خوب پرژه موفقیت آمیز بود حالا بماند که اونجا سرِ  گرفتن نواز مغز چه جنگولک بازی در اوردیم، و در نهایت یه آزمایش خون برای آرام نوشت و باید دوباره می رفتیم پیشش. اون شب آرام تب کرد، خوب چیز عجیبی نبود آرام همیشه وقتی می یاییم تهران روز اول تب می کنه( هه! عجیبه نه؟!) بردیمش پیشِ یه دکترِ سوم( دکتر فراشاهیاد)  تشخیص ویروس داد و گفت با رژیم غذایی بهتر می شه. سه روز گذشت و...
29 آذر 1391

این چه فکریه آخه!

دیشب آرام تب داشت و بی خوابی زده بود به سرش، کتابشو برداشت که بخونه اما قبل از خوندن یه چیزی گفت که تا حالا نشنیده بودم ازش آرام _ بسم الله الرحمن الرحیم مامان جون ژاله _ ( خنده اش گرفته بود و ریز می خندید) آرام _ مامان جون نخند مامان جون ژاله _ ( تقریبا" داره قهقه می زنه) آرام_ ( خیلی جدی )مامان جون آخه این چه فکریه؟ نخند!!!      
25 آذر 1391

باران متفاوتِ تهران

چند روز هست که اومدم تهران، از روزی که اومدم فقط یه روز بارون نیومده، بارونِ تهران رو خیلی دوست دارم چون به اندازه کافی می تونی از باریدنش لذت ببری. تو بندرعباس به خاطر اقلیم خاصش همیشه شاهد رگبار هستیم که شاید در خوشبینانه ترین حالت فقط 5 دقیقه بباره، تا میایی به خودت بیایی که نسکافه ات  رو درست کنی و بری جلو پنجره یا تو بالکن، باریدن بارون رو تماشا کنی و نسکافه ات رو بالذت بخوری و حال کنی، بارون که تموم شده هیچی تازه ذره ای  ابر هم توی آسمون نمی بینی، انگار نه انگار که همین حالا داشت شلاقی می بارید! حالا اینجا می تونی ساعت ها به صدای بارون گوش بدی و به باریدنش نگاه کنی برای اولین بار تو عمرت سرما ریزک ببینی ( یه چیزی بین برف ...
25 آذر 1391

عشق الهی

من _ آرام می شه لطفا" عشق الهی رو صدا کنی؟ آرام _ چی بگم؟ من _ بگو عشق الهی، من و مامانم رو در آغوش بگیر آرام _ نه! من _ چرا؟ آرام _ آخه عشق الهی رفته سیب بچینه!!!
21 آذر 1391

دنیای سیاه و سفید

گاهی روزها، غم زندگی انقدر پررنگ می شه که انگار دنیا اصلا" از روز ازل سیاه و سفید بوده، اصلا" همه چیز یه جور دیگه می شه و یه شکل دیگه با یه مفهوم غم انگیز که انگار تا حالا هرگز تجربه اش نکردی. این روزها از اون روزهای سیاه و سفیدِ منه، لحظه شماری می کنم این روزهای پر از نگرانی و  دلشوره تموم بشن و به خیر بگذرن.
20 آذر 1391

فضای سبز سر کوچه!

از اونجایی که صلح بازی تو چمن های فرودگاه خیلی بهمون چسبید بعد از اون روز می ریم توی فضای سبزِ سر کوچمون و توی چمن ها می دوییم و توپ بازی می کنیم. از شما چه پنهون که من هم کفشم رو در می یارم و پابرهنه دنبال آرام می کنم. این عکسها اما مربوط به جمعه است که اونجا رو آبیاری کرده بودن و حسابی خیس بود به خاطر همین کفشهامون رو در نیاوردیم. اینجا هم لابد مذاکرات صلح بر سر توپ هندوانه ای انجام می شه!!!   ...
19 آذر 1391

شن بازی

هر سال توی گرمای تابستون حسرت هوای خوب پاییز و زمستون دیوونه ام می کنه و به خودم قول می دم هوا که بهتر شد کمال استفاده رو ببرم، آخه فصل خنکِ بندرعباس عمر کوتاهی داره و 3 یا 4 ماه بیشتر طول نمی کشه. در همین راستا جمعه بعد از نهار یه سر رفتیم ساحل تا از هوای خوب پاییزی لذت ببریم و بچه ها هم خوش بگذرونند که البته همیشه هدف خوش گذشتن به اونها بوده. همه عکسها ی جمعه فوق العاده شدن، برای انتخاب عکسهایی که در ادامه مطلب خواهید دید کلی با خودم کلنجار رفتم تا از حدود 230 تا عکسی که گرفتیم این تعداد رو انتخاب کردم.   به ترتیب از راست به چپ؛ سایه من!، سایه لیلا که داره به بچه ها اشاره می کنه!، ویانا، ...
18 آذر 1391

لگو در حلقه!

وقتی آرام و ویانا سر یه اسباب بازی به توافق نمی رسن کاری که می کنیم اینه که اون اسباب بازی رو کلا" بر می داریم ( این روش لیلا مامان ویانا بود و شدیدا" هم جواب می ده) یا اونها موافقت می کنند که نوبتی باهاش بازی کنند، حالا ماجرای این حلقه هم این بود که هر دو تاشون می خواستن باهاش بازی کنند و نتیجه این شد که می بینید! بازی اندر بازی!!! ...
17 آذر 1391